آخرین مطلبی که در وبلاگ پست کردم بر می گردد به سال 1397.با این حال هر از گاهی به بخش مدیریت وبلاگم سر می زنم و صندوق نظرات را نگاه می کنم و بیهوده منتظرم تا شاید آشنای غریبی راهش به اینجا بیفتد و سلام و علیکی با من بکند.مثل پیرمردی تنها که لبه پنجره کلبه متروکه اش نشسته است و خیره به صندوق پستی اش است تا شاید پستچی نامه ای برایش بیاورد.قلمم را خیلی وقت است غلاف کرده ام( تقریبا از 9 سال پیش). هر چند گه گاهی چند خطی نوشته ام ولی هیچ وقت نوشته هایم چنگی به دلم نزده اند و هیچ وقت مثل سابق نتوانستم مداومت در نوشتن داشته باشم. باز دقیقا مثل پیرمرد نقاشی که قبلا هر روز و شب نقاشی می کشید و الان تمامی رنگ هایش خشک شده است و تا حدودی راه و رسم نقاشی کردن را هم فراموش کرده استچند باری خواستم همتی کنم و در اینستاگرام فعال باشم ولی از هیاهوی اینستاگرام بیزارم. از دنیای پر از رنگ و جیغ و فریاد متنفرم. دخترکانی که آن روزها مو به موی اتفاقات روزمره شان را با کلی شکلک خنده و قلب و... در وبلاگ هایشان می نوشتند الان در اینستاگرام بلاگر شده اند و وبلاگ محیطی خلوت برای نوشتن شده استاحساس می کنم هر کسی که می خواهد در اینستاگرام جدی بنویسد آخرش اسیر گیر و دار رسوم بلاگری می شود و هر از گاهی از دایره انصاف و عقل بیرون می افتد. دلم می خواهد به کلبه ی متروکه ی هیروگلیف برگردم. آب و جارویش کنم و سر و سامانش دهم. حوض اش را پر از آب کنم و در باغچه اش گل و درخت بکارمو بنشینم گوشه ای برای خودم نقاشی بکشم.امیدوارم سال 1401 سال رونق این کلبه باشد. حال ببینم چه می شود. + نوشته شده در سه شنبه هفدهم اسفند ۱۴۰۰ ساعت 22:53 توسط جواد قدیمی | Adblock t, ...ادامه مطلب